جعبه روی میز
نوشته شده توسط : شیوا


از زندگی خسته شده بود.... شقيقه هاش تير می کشيد .. بی تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانيه هايی که با ياد او، فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی آنها به نظرش به کوتاهی يک رويای شيرين بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطم
ئن بود که ديگر بدون او حتی نفس هم برايش سنگين خواهد بود و می دانست ديگر بی او زندگی چيزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی ميز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي آمد. ياد يک هفته پيش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خريدش تا بدهدش يادگاری .يادگاری که با آن عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميکرد. چه قدر با خودش تمرين کرد. شب از هيجان خوابش نبرد. آخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابی خوش تيپ کرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز کرد و بار ديگر نگاهش کرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايی در برار آن عزيز که دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.


سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسيدن به من عجله کرده است. سر ميز هميشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بيشتر دوست داشت که بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يک چيزی را می خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ی ديگه... ديگه هيچی نشنيد .. انگار که مرد.. قلبش ديگه نمی زد.. صداش در نمی آمد.گلوش خشک شده بود....تا اينکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ يک بار ديگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يک خواهش دارم اين يک هفته ی آخر را باهم خوش باشيم و بذار با يک دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمی خواست هيچی بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمی شد.. از سر ميز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنيا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايی راشنيد که ميگفت: تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای يک احساس خيس بود که سکوت تنهاييش را می شکاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسکال! می دانست که از نگرانی دارد می ميرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدايش را شنيد که گفت بله بفرماييد بغضش ترکيد....گوشی را قطع کرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که آخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايی سر ميزدند که با هم رفته بودند. جاهايی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف می زدند. به ياد تمام شب هايی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقديم کرده بودند. اما اين ثانيه ی عزيز خيلي بی رحم و بی تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يک هفته به سرعت يک نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز آخر شد ... لحظه ی آخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. آخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف که آخرين بوسه بود... برای آخرين بار نگاهش کرد سرش را به زير انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدايی را می شنيد که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينکه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلی تنگ.


صدای موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای آشنايی بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.


ميای دنبالم؟


اين بار هم چيزی نمی شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمی رم. پيشت می مونم . دوست دارم. ميای دنبالم؟


به خودش امد: آره . همين الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چقدر خوشحال بود. زندگی با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ی روی ميز افتاد هنوز هم درخششش زيبا بود.

 




:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: